حكايت جالب جوان گدا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى مرد جوانى نشسته بود و با همسرش غذا مى خوردند و پيش

روى آنان مرغ بريان قرار داشت ، در اين هنگام گدائى به در خانه آمد

و سؤ ال كرد. جوان از خانه بيرون آمد و با خشونت تمام ، سائل را از

در خانه براند و محروم ساخت ؛ مرد محتاج نيز راه خود را گرفت و رفت.

پس از مدتى چنان اتفاق افتاد كه همان جوان ، فقير و تنگدست شد و

تمام ثروت او نابود گرديد و همسرش را نيز طلاق داد. زن هم بعد از آن

با مرد ديگرى ازدواج نمود.

از قضاء روزى آن زن با شوهر دوم خود نشسته بود و غذا مى خوردند

درون سفره پيش روى آنان مرغى بريان نهاده بود، ناگهان گدائى،

در خانه را به صدا در آورد و تقاضاى كمك نمود.

مرد به همسرش گفت : برخيز و اين مرغ بريان را به اين سائل بده !

زن از جا برخاست و مرغ بريان را بر گرفت و به سوى در خانه رفت

كه ناگهان ديد سائل همان شوهر نخستين اوست . مرغ را به او داد

و با چشم گريان برگشت . شوهر از سبب گريه زن پرسيد: زن گفت :

ين گدا، شوهر اول من بوده است و سپس داستان خود را با سائل

پيشين كه شوهرش او را آزرده و از در خانه رانده بود، به تمامى بيان

كرد. وقتى زن حكايت خويش را به پايان آورد، شوهر دومش گفت:

اى زن بخدا سوگند، آن گدا خود من بودم.